عشق و دوستی | ||
|
نشسته بودم رو نيمكت پارك،كلاغ ها رو مي شمردم تا بياد.سنگ مينداختم بهشون.مي پريدند،دورتر مي نشستند.كمي بعد دوباره بر مي گشتند،جلوم رژه ميرفتند.
ساعت از وقت قرار گذشت.نيومد.
بقیه در ادامه مطلب..........
ادامه مطلب |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |