عشق و دوستی | ||
|
نشسته بودم رو نيمكت پارك،كلاغ ها رو مي شمردم تا بياد.سنگ مينداختم بهشون.مي پريدند،دورتر مي نشستند.كمي بعد دوباره بر مي گشتند،جلوم رژه ميرفتند.
ساعت از وقت قرار گذشت.نيومد.
بقیه در ادامه مطلب..........
ادامه مطلب داستان جذاب حسن كوره و خانم لخته یه روز خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده
بقیه در ادامه مطلب........... ادامه مطلب همــه چــیـز بــا تــو شــروع شــد ! |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |